بسم الله
لحظه ای فکر...
پشت سر خود را نگاه کن و کمی تامل...
آری...همه چیز سیاه به چشم می آید...
سوالی از خود...!!
مگر چشمی که سیاه است به خود سپیدی می بیند؟؟
به کجا چنین شتابان؟؟
دیگر گناه نا امیدی را برای خود نخر...
چه میگوئی؟
همه چیز سیاه است و هیچ فانوسی روشن نیست...
نگاهی به دل انداختم و چشم باز ولی کورم را بستم!!
صورتم را با خاکش رنگ کردم...نفسهایم زندانی بغضهایم شده اند...
به او خیلی نزدیک شدم...
سجده...
به التماس چشمانم افتادم تا برایم تر شوند...شدن ولی کافی نبود...
خودم را برای دلم به زانو درآوردم که شاید بشکند.
شکست...
بیهوش نگاهش شدم و چه زیبا بود آن همه زیبایی...
برایم باران را هدیه آوردن...
به گوشهایم این زمزمه میرسید...
برای بارانی شدن باید چترهای خود را بست و با تمام وجودت محو باران شد...
و این است آن نگاه بی منت خوب خوبان...
دلم دیگر برایش سیاهی معنی نداشت...
همه چیز روشن بود...آری...به همین سادگی...او نامش همین است...
بخشنده...
روشن شدن وقتی به زیبایی میرسد که،همیشه روشن بماند و این سخت ولی ممکن است...
امیدم به امیدت نا امید نخواهد شد...ای نازنینم...
یا محمد و علی
پرچم نقطه...
ذکر اخر فراموش نشه...
به قلم یک امُلیسم : محمد یگان