سفارش تبلیغ
صبا ویژن

  9 دی آغاز عصر اقتدار!

یکشنبه 91 دی 10 ساعت 3:9 صبح

شاید اون چیزی که ماها دیدیم تو عاشورای 88 خیلی با این چیزی که تلویزیون پخش میکنه سالی یک بار فرق داشته باشه، نه تفاوت محتوایی که تفاوت در نمایش و واقعیت ها!
اون چیزی که ما دیدیم نمونه ی کوچیکی از یک جنگ شهری بود و آدمایی که هر آن ممکن بود تیکه تیکه کنن هر کسی رو که با اونها نبود . . . راه رفتن اون روز تو خیابون آزادی تهران چیزی شبیه به قدم زدن در پارک ژوراسیک بود اون هم خیلی طبیعی و با نمونه های کاملا آپدیت و به روز شده! فقط تنها چیزی که اینها رو از موجودات ژوراسیکی متمایز میکرد این بود که اینها از ابزار برای تکه تکه کردن استفاده میکردند و اونها از توانایی های فردیشون! مثلا تصور کنید که پیر مردی ضد انقلاب بدون سنگ و چوب به جان نوجوانی بسیجی افتاده و سعی داره با دندون گازش بگیره! بعد اون نوجوان سعی داره خودش رو نجات بده ؛ تو این گیر و دار چی میشه؟ دندون مصنوعی اون پیر مرد ضد انقلابه در میاد و میمونه رو تن اون نوجوان بسیجیه! بعد فکر کنید همچین اتفاقی افتاد چقدر سوژه خنده میشه !!

اما نه! داستان نه تیکه انداختن بود و نه فحشای سوسولی و سیاسی دادن و نه با دندون مصنوعی گاز گرفتن! چیزی که بود چاقو بود و مشت و لگد و سنگ های تراش خورده ای که کاملا اتفاقی توسط شهرداری تهران اون اطراف ریخته بودند (مکعبی سنگی به ابعاد 10*10*10 سانتی متر و وزن تقریبی خیلی! یعنی وزنش به قدری بود که صدمه بزنه . . . با برد موثر حدود 30-40 متر!) چماق بود و کوکتل ملوتوف (که خدا وکیلی من از نزدیک ندیده بودم تا اون روز و به لطف دوستان چشممون به جمالش روشن شد!) پنجه بوکس بود و زنجیر! بیشتر از همه ی اینها اون اسلحه هایی که توسط عده ای از مردم خداجو حمل میشد اذیت میکرد که هی باید مواظب میبودی یهو یه چیزی عین مگس نخوره بهت و بلیط اون دنیا رفتنت رو صادر کنه!
ما کجا بودیم؟ سر نواب - آزادی! چی دیدیم؟! هیچی! اصلا ما چیزی ندیدم!! من کی ام؟ اینجا کجاست؟!

هنوز لباس مشکی پاره پاره ای که به دست پر قدرت دوستان از آستین بلند به لباس تابستانی و در آخر هم به تکه ای پارچه پاره تبدیل شد رو دارم، نگه داشتم به بچم نشون بدم بگم بابا جان، آره! ما هم بودیم! فقط هم محض ریا! تا کور شود هر آنکه نتواند دید!!
بعد یه چیزی تنمون بود به نام کاپشن که اونم به سرنوشت پیرهن بیچاره دچار شد فقط دیگه دستمون بش نرسید یعنی همون دوستان بردنش به عنوان تبرک !! داستان این بود که اینا دیده بودن تو مشهد یکی شفا میگیره لباساش رو تیکه تیکه میکنن میبرن فکر کرده بودن اون وسط ما شفا گرفتیم خلاصه از ما انکار و از اینها اصرار! بردن دیگه . . .
تا یه هفته بعد از عاشورا هم که سرفه هامون همراه با خلط خونی بود یعنی روم به دیوار اونقدر گاز فلفل و اشک آور و کوفت و زهر مار به خوردمون رفت که دیگه اکسیژن نمیساخت بهمون!
موند چی؟ موند اون مشت و مالایی که دادن بهمون مفت و مجانی  . . . به لطف رفقا زیاد نبود اما عمقش زیاد بود! مدتها طول کشید تا بتونیم راحت بخوابیم و غلت بزنیم!!

یادمه عاشورا شب بود . . . نشسته بودیم لب خیابون و فکر میکردیم که چی شد . . . تازه دوزاریمون افتاد که ای داد بیداد ما هنوز زنده ایم؟! حرمت امام حسین رو جلو ما شکستن و ما هنوز زنده ایم؟! از زنده بودن هم پشیمون شده بودیم! تازه یادمون افتاد که باید زار بزنیم به حال خودمون که چرا موندیم پس؟!تا مدتها داشتم به این فکر میکردم که اگر جای اونی بودم که زیر پل حافظ بلوک جدول سیمانی انداختن روی سرش بودم تو اون لحظه که اون بلوک میخورد تو سرم چه حالی داشتم یعنی چی حس میکردم ؟! یا مثلا اگر جای اون بسیجی ای بودم که اونقدر زدندش که بعید میدونم زنده مونده باشه (هرچند پیگیر هم نشدیم که زنده موند یا نه!) بودم چه حسی داشتم وقتی که با لگد میزدن تو صورتم و از فاصله ی 20 سانتی با آجر میکوبیدن به سرم اونم با تمام غیض و نفرتی که داشتند!؟ یا مثلا جای اون افسر نیرو انتظامی بودم که با چاقو زده بودن به رون پاش و نمیتونست راه بره و نشسته بود کنار دیوار تا یکی کمکش کنه و کسی حتی دست هم بهش نمیزد و دست که هیچی شده بود سیبل تمرین سنگ اندازی از راه دور و نزدیک چه حالی میتونستم پیدا کنم؟! یا مثلا اگر جای اون مردی بودم که جلوش چادر از سر زنش کسیدن و کتکش زدن آیا میتونستم بعد از اون روز تو چشمای همسرم نگاه کنم یا حتی اینکه زنده بمونمو دق نکنم از داغی که روی غیرتم میوند از اون ماجرا؟! یا راحت تر بگم اگر 20 سال بعد که اسناد این روزها منتشر میشد و تاریخ نویس ها تاریخ اون روز رو تعریف میکردن و فرزندم سوال میکرد که بابا شما اون روز کجا بودی و چی دیدی و چی کار کردی و اصلا کی به کی بود و بشین تعریف کن چی داشتم که بگم؟! و اما الان 2 ساله دارم فکر میکنم که اگر روزی من باشم و امام زمانم و کلی دشمن روبه رومون ... آیا خودم رو سپر میکنم که خراشی به امامم وارد نشه یا نه؟ میرم پشتش قایم میشم؟!

حکایت ، حکایت مظلومیته! مظلومیت رهبری، بچه بسیجی ها، مردم، اسلام و انقلاب . . . و همه ی ما مقصریم در این مظلومیت! 9 دی نباید برای ما نقطه ی اتمام باشه ، برای ما 9 دی نقطه ی شروعه! شروع عصر اقتدار . . . دورانی که تمام ملت ها و مردم های قبل از ما آرزوی زیستن در اون رو داشتن و ما چقدر خوشبختیم ...


  به قلم یک امُلیسم : دیده بان(امُل)

  نظرات دیگران  


: لیست کامل یاداشت های این وبلاگ :