بسم الله
دلم پاییــــز میخواهد ...
آنقدر که روز اولِ مهرش مادرم مرخصی بگیرد
من گریه کنم لباس هایی که تازه خریده ام را بپوشم
و از خانه بیرون ...
دلم میخواد برگردم به 12 - 13 سال قبل ...
آنقدر که دم در مدرسه ناظم قد بلند بغلم کند و من توی دلم هنوز بغض داشته باشم ...
و با چشمهایم مثل ترمیناتور به همه بچه های مدرسه نگاه کنم!
دلتنگی دوران کودکی را میخواهم،باران ببارد از مدرسه تعطیل شوم
در خانه هیچــــــــــــــــکس نباشد و من بالای پشت بام زیر باران بدون چتر بنشینم!
دلم همان زمانی را میخواهد که به اجبار باید در نمازخانه مدرسه نماز میخواندیم
و من همراه نمازم آدامس بجوم ...
دلم تنگ است برای روزهای کودکی
برای صبحِ زود بیدار شدن های زوری
برای کفش های یخ زده در حیاط
برای خودم
برای روزهایی که زود گذشت ...!
برای روزهایی که دلم میخواست زود بگذرند
روزهایی که میخواستم بزرگ شوم ...
دلتنگِ جمعه هایی هستم که وقتِ غروب تنها دلخوشیمان خوابیدن بود ...
دلتنگم
دلتنگم
دلتنگم ...
برای روزهایی که زود گذشت ...
کاش همیشه بچه میموندیم ...
الّهم عجّل فرجهم
به قلم یک امُلیسم : امُل نویس