نمی دانم باید بنالم یا آه و حسرتی بکشم از روزهایی که نیست و از کسانی که نماندند و از حرفهایی که زده نشد!
شاید همین بوده که تا اینجای کار هر جا که رفته ام و هر کسی را که دیده ام نصف حرفهایم تعریف از روزگاریست که برای ما غریب نبوده و هست و خدا داند که در این هست و نیستش چه برای ما داشت که خود نمی دانیم.
سید جان، دارم به بهانه ی اولین سلامی که کردیم می نویسم و چه دردناک و سوزاننده است که به سلام دهم نرسیدیم و لاجرم خدا حافظی نکرده مهمان خانه ی ابدی ات شدی و ما ماندیم با کلی خاطره ای که این روزها همه سعی در فراموش کردنش دارند و ما دست و پا می زنیم که به خدا روزی همین حوالی بودند کسانی که نگذاشتند تهران کوفه شود!
ای دریغ و حسرت همیشگی . . . تهران! شهر من؛ راستی یادت می آید بهمن 87 را که با رفقا می رفتیم پارک لاله فوتبال بازی کنیم و بحث می کردیم که فلانی می آید یا نه و محمد بد و بیراه می گفت به رئیس جمهور و ما می خندیدیم چون می دانستیم حرص پدرش را می خورد که معاون فلان وزیر بوده و دکتر که آمده بود شده بود مشاور همان وزیر و توقع داشت که وزیر بشود و نشده بود و چنان خاتمی را می پرستید که نقد به او را همطراز سبّ پیامبر و ائمه می دانست و ما هم مرتد بودیم چون به خاتمی جز نقد چیزی وارد نمی دانستیم!!یادت که هست اسفند 87 من قم بودم و دور از هر گونه وسایل ارتباطی و حتی موبایل هم آنتن نمی داد که خبر دادی موسوی جای خاتمی می آید و کلی خنیدیدم با هم که بعد از انتخابات باید بگوییم "مرگ بر ضد ولایت فقیه ، موسوی" و پدرم چقدر داد و بیداد سرمان کرد که نگویید و تفرقه ایجاد نکنید و ما میدانستیم چیزی که دیگران سعی در انکارش داشتند و چه تنها بود آن روزها رهبر!
یادش بخیر خرداد 88 که هر روز می رفتیم یک جایی و من هم قید درس و دانشگاه را زده بودم و فکر و ذکرم این بود که نکند انقلاب به دست نا اهلان بیفتد که آن موقع نتوانیم سرمان را جلوی امام و شهدا بالا بگیریم و بشویم مصداق آخر تابع له علی ذلک "اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد . . ." ! یادش بخیر روزی که میتینگ هواداران موسوی در سالن حجاب بود و کلی فحش خوردیم و کلی خندیدیم مبادا درگیری بشود و ما هم مثل همیشه بشویم بدهکار جماعتی که فقط طلب دارند از این انقلاب! تجمع هوادارن دکتر در مصلی را که یادت هست حتما؟! نفسمان بالا نمی آمد آن جلو از صبح رفته بودیم برای اینکه همه بدانند ما هنوز هم یک تار موی گندیده ی دکتر را به صد تا ریش رنگ کرده ی امثال خاتمی نمی دهیم و چقدر خندیدیم به آن پرچمی که رویش نوشته بود "جیگردار نژاد" ! راستی شب مناظره ی تاریخی را به یاد داری؟! وقتی دکتر حرف آخر را اول گفت و همه دهانمان باز مانده بود که واویلا! این چه بود که گفت و چه جسارتها به ساحت مقدس فلانی و . . . بعد همین مناظره بود که محمد زنگ زد و هر چه از دهانش در می آمد به من و دوست و رفیق و آشناهایم گفت که این نامزدی که از او حمایت می کنید بی غیرت است که عکس زن حریف را آورده و پخش کرده و من چقدر با خنده به او گفتم آخر او که همیشه کنار این آقا با اون ظاهر بزک کرده همه جا هست دیگه حالا این شده بی غیرت و شما مظهر غیرت؟! ولوله ای شد که خودت دیدی! من شده بودم طرفدار دیکتاتوری و مزدور و دزد و مواجب بگیر و از همه مهم تر یک عامل اطلاعاتی و رفقا شده بودند مظهر آزادی خواهی و نهایت غیرت و روشنفکری . . . چه شبها که با هم تا صبح در خیابان ولیعصر و اطراف نچرخیدیم و به سادگی عده ای نخندیدیم!22 خرداد بود که هر جا می رفتیم صف چند ده نفری بود و آخر سر هم در مدرسه ی شهدای گمنام رای دادیم و برگشتیم که برویم هیئتمان سر خیابان رودکی! بچه ها چه شعارهای جالبی ساخته بودند و می خواندند، یادت هست؟! " امشبی را موسوی در خانه اش مهمان است . . ." و هادی چقدر خودش را کنترل می کرد که هیچ نگوید و رفاقتش را خراب نکند که شواهد همه پیروزی دکتر بود و بس!اصلا باور نمی کردم بچه ها اینقدر هوادار دکتر بوده باشند کم کم داشت برای ما هم امر مشتبه می شد که ما در اقلیتیم اما . . . الله اعلم! بعد از هیئت رفتیم میدان انقلاب، بچه ها تماس گرفتند که درگیری شده! ترس همه ی وجودمان را برداشته بود که نکند راست باشد و دعوا بر سر چیزی شده که علی القاعده باید از آب بینی بزغاله ای بی ارزش تر می نمود برای مردان سیاست ما . . . !
شهر من ! یادت می آید وقتی سید را زدند و صورتش از خون سرش سرخ شده بود چقدر خندیدیم و حال کردیم که برای انقلابمان یک سیلی خورده ایم و فردای قیامت رو سیاه شهدا نیستیم؟! سید چقدر حرص می خورد که نمی تواسنت یک دل سیر بخندد که تا لبش باز می شود سرش درد می گرفت! چه دورانی داشتیم با تو تهران! یادت هست بچه محل ها را که 6 تایشان 30 خرداد رفتند و بر نگشتند؟! یعنی برگشتند ها اما چه برگشتنی؟! آن یکی سوخته بود و نگذاشتند مادرش نگاه به جنازه اش بیندازد، یکی آنقدر صورتش له شده بود که باورت نمی شود این همان سعید است که عشقمان این بود که با او هیئت حاج سعید برویم ماه رمضان و آن یکی هم که جلوی یک گلوله ی فسقلی کم آورده بود و هیچ، گلوله به قلبش خورده بود و تا جایی که یادم است نفس نمی کشید! باقیش را هم که خود میدانی در خیابان های خودت جان داده بودند!تو چقدر بی معرفتی تهران! یکبار نشد اعتراضت بلند شود به کسانی که مفت زنده اند و مفت می خورند و مفت راه می روند و مفت خودفروشی می کنند و چقدر اعصابم خورد می شود وقتی میبینم دقیقا همانجایی که زیر دست و پا داشتیم له می شدیم چند دخترک بزک کرده منتظرند تا کسی بیاید و سوارشان کند به مقصدی نا معلوم و شابد معلوم و شبی با هم باشند که بود و نبودشان فرقی ندارد!
چقدر بی وجدانی تهران! یادت رفته که تو را مجانی نگه نداشتیم و فقط عشقمان این بود که فردا که بچه هایمان به دنیا بیایند خاطره ای داریم از انقلابی که خودمان حفظش کردیم و دیگر حسرت نبودن در 30 خرداد 60 را نمی کشیم که اگر بودیم فلانی میکردیم و چنان! خلاصه اینکه ما بودیم و نرفتیم و فریاد زدیم نام اماممان خامنه ای را که تنها دلخوشی این روزهایمان در تهران است!راستی یادت می آید عاشورای 88 را؟! شبش به مامان بابا گفتم که فردا را رضایت بدهید و بیرون نیایید که تهران کربلاست و خواستم که دعا کنند که کم نیاورم و دلم قرص شود که اگر پشت می کردم به دشمن به حسین پشت کرده بودم و حسین برای من یعنی 23 سال زندگی در هوای عاشقی، حسین برای من یعنی باری که 124000 پیامبر باید می کشیدند تا به سر منزل برسد و این روزها بر گردن ما بود و بعد از ما هم خدا داند . . . حسین برای من یعنی راهیان نور و شهدا و عشق لباس خاکی و بیسیم و چفیه و کلاه بافتنی! اصلا چه بگویم؟ حسین برای من یعنی همه چیز از هوا و آب و غذا گرفته تا بسیج و درس و دانشگاه و نماز و منبر و خلاصه همه چیزی که با آنها عشق می کنم!
آن شب مادرم گفت که بی خود می کنند کاری کنند عزای فرزند فاطمه است و هر کسی با این دستگاه در بیفتد حسابش با خودشان است و غمت نباشد که ما از این چیزها دیده ایم آن اوایل و پدرم که همیشه مظهر میانه روی بود برای من گفت هیچ غلطی نمی کنند و گفتم بابا خر است دیگر یک وقتی جفتکی می اندازد و من دل نگران شما می شوم و نمی توانم راحت باشم که گفت چیزی نمی شود! گفتم میزنند ها!! گفت خب ما هم میزنیم و با این حرف انگار بر من حجت تمام شد که دیگر حرف جنگ است و قانون جنگ که اگر زدند بزن با همان قدرت و با همان گستردگی!! عاشورا شب را یادت هست؟! ساعت 2 نیمه شب که رفتم خانه دیدم چشمان بابا کاسه ی خون است از بس گاز خورده بود و صورتش هم سوخته بود و من را که دید فقط لبخند زد که دیدی هیچ غلطی نتوانستند بکنند؟!بگذریم که حرف بسیار است و دلم نمی خواهد مفت برای کسی چیزهایی را تعریف کنم که مفت ندیده ام و برایم خیلی هم ارزان نبوده و بعضی از خاطرات به قیمت جان سید و سعید و امثالهم برای ما مانده است و این هفته که شنیدم مسافر کربلا ام چقدر دلتنگ بچه ها شدم و چقدر سکوت کردم در مقابل نگاه هایی که سوال می کردند دردت چیست که اینقدر پژمرده شده ای؟!
فقط این را بدان شهر شلوغ و کثیف من، شهر بی فرهنگی و بی قانونی، شهر خاطرات پر از التهاب، شهر دوست و دشمن، شهر تنهایی بچه حزب اللهی ها، تهران من . . . برای داشتنت زحمت کشیده ایم و برای همین است که دوستت دارم . . .
واقعا دوستت دارم که شاهد عشقبازی اصحاب سید علی بوده ای و سید علی در هوای تو تنفس می کند که نفس همه ما به نفس او بند است!
کسی چه میداند که دفاعم از تو نه سرکوفت به شهرستان هاست و نه توهین به آنها که تنها دلیلش این است که با تو شبها و روزهایی را گذراندم که انگار در وسط دهه 80 و قرن 21 برگشته ایم به دهه 60 و اصلا بگو روز اول تاریخ و جنگ حق و باطل! تو برای ما نماد چیزی هستی که همه چیزمان است . . . شهر غم ها و غصه های من ، شهر شادی و خوشحالی من، شهر عشق و تنفر من، شهر من تهران!پ.ن:
قضیه من و تهران ناموسی است! لطفا شوخی نکنید!!
به قلم یک امُلیسم : دیده بان(امُل)