سفارش تبلیغ
صبا ویژن

  یک شهید

چهارشنبه 91 مهر 19 ساعت 1:47 عصر

 

بسم الله

شهید گمنام

مادر از پشت در حمام صدا زد
+ رضا بیام پشتت رو کیسه بکشم
- خودم می‌تونم. زحمتت می شه
+ اومدم، شرم نداره !

 

رضا دست برد طرف لامپ حمام. داغی لامپ انگشتانش را چزاند. اعتنا نکرد و لامپ را
چرخاند تا خاموش شدمادر قدم داخل شد, تنها از دریچه‌ی کوچکی نور داخل می‌ریخت.
حمام را که نیمه تاریک دید، گفت
+ چراغ رو روشن نکردی
دست برد و کلید برق را چند بار زد. وقتی لامپ روشن نشد, گفت
+ لعنت به شیطون! تا دیروز سالم بود
……………
مادر پشت سر رضا که قرار گرفت. کیسه را توی دست کرد و آرام آرام به پشتش کشید
+ تو جبهه کارت چیه؟
- خوردن و خوابیدن
+ تو گفتی و منم باورم شد
+ لابد مادرت محرم نیس؟ باید از مردم بشنوم پسرم معاون نمی دونم گرو…گروبا. چی بهش می گن؟
تو زبونم نمی گرده
- گردان, گروهان
+ همین که می گی
+ بعد شهادت برادرت, تو این عالم, من هسم و یه دوقلوی خوشکل. تو رو خدا مواظب خودتون باشید
رضا سر چرخاند. صورت به صورت که شدند. لبخند زد
- چشم
……………..
مادر محکم تر کیسه کشید. کیسه که بالا و پایین می‌رفت، عضلات پسر مثل برق گرفته‌ها می‌پرید.
انگار جانش زیر کیسه می‌رفت و می‌آمد
دست نگه داشت؛ نفس را بلند داخل داد و بعد آرام بیرون راند. سکوت فضای حمام را پر کرد.
مادر خودش را عقب کشید، نور دریچه‌ی حمام که تابید, چشمش افتاد به زخم‌های کمر پسر
+ اینا جای چیه رضا!؟
- چـ…چـ…چیزی نیس
+ ارواح خاک برادت, بگو چیه؟
- یه زخم کوچک
+ جای سالم تو کمرت نیس
رضا صدای هق هق مادر را که شنید, گفت
- جای ترکشه. خوب شده
+ پس چرا مثل مار دور خودت می‌پیچی؟
- چند تایی هنوز زیر پوستمه. یادگاریه
……………….
باز سکوت حمام را گرفت
وقتی نفس‌ نفس شنید، برگشت و به پلک های بسته ی مادر خیره شد
پلک‌ها را که از هم باز کرد
کاسه‌ی چشمان مادر خیس خیس بود

الهم عجّل الفرجهم

 

 

 


  به قلم یک امُلیسم : امُل نویس

  نظرات دیگران  


: لیست کامل یاداشت های این وبلاگ :