سفارش تبلیغ
صبا ویژن

  9 دی آغاز عصر اقتدار!

یکشنبه 91 دی 10 ساعت 3:9 صبح

شاید اون چیزی که ماها دیدیم تو عاشورای 88 خیلی با این چیزی که تلویزیون پخش میکنه سالی یک بار فرق داشته باشه، نه تفاوت محتوایی که تفاوت در نمایش و واقعیت ها!
اون چیزی که ما دیدیم نمونه ی کوچیکی از یک جنگ شهری بود و آدمایی که هر آن ممکن بود تیکه تیکه کنن هر کسی رو که با اونها نبود . . . راه رفتن اون روز تو خیابون آزادی تهران چیزی شبیه به قدم زدن در پارک ژوراسیک بود اون هم خیلی طبیعی و با نمونه های کاملا آپدیت و به روز شده! فقط تنها چیزی که اینها رو از موجودات ژوراسیکی متمایز میکرد این بود که اینها از ابزار برای تکه تکه کردن استفاده میکردند و اونها از توانایی های فردیشون! مثلا تصور کنید که پیر مردی ضد انقلاب بدون سنگ و چوب به جان نوجوانی بسیجی افتاده و سعی داره با دندون گازش بگیره! بعد اون نوجوان سعی داره خودش رو نجات بده ؛ تو این گیر و دار چی میشه؟ دندون مصنوعی اون پیر مرد ضد انقلابه در میاد و میمونه رو تن اون نوجوان بسیجیه! بعد فکر کنید همچین اتفاقی افتاد چقدر سوژه خنده میشه !!

اما نه! داستان نه تیکه انداختن بود و نه فحشای سوسولی و سیاسی دادن و نه با دندون مصنوعی گاز گرفتن! چیزی که بود چاقو بود و مشت و لگد و سنگ های تراش خورده ای که کاملا اتفاقی توسط شهرداری تهران اون اطراف ریخته بودند (مکعبی سنگی به ابعاد 10*10*10 سانتی متر و وزن تقریبی خیلی! یعنی وزنش به قدری بود که صدمه بزنه . . . با برد موثر حدود 30-40 متر!) چماق بود و کوکتل ملوتوف (که خدا وکیلی من از نزدیک ندیده بودم تا اون روز و به لطف دوستان چشممون به جمالش روشن شد!) پنجه بوکس بود و زنجیر! بیشتر از همه ی اینها اون اسلحه هایی که توسط عده ای از مردم خداجو حمل میشد اذیت میکرد که هی باید مواظب میبودی یهو یه چیزی عین مگس نخوره بهت و بلیط اون دنیا رفتنت رو صادر کنه!
ما کجا بودیم؟ سر نواب - آزادی! چی دیدیم؟! هیچی! اصلا ما چیزی ندیدم!! من کی ام؟ اینجا کجاست؟!

هنوز لباس مشکی پاره پاره ای که به دست پر قدرت دوستان از آستین بلند به لباس تابستانی و در آخر هم به تکه ای پارچه پاره تبدیل شد رو دارم، نگه داشتم به بچم نشون بدم بگم بابا جان، آره! ما هم بودیم! فقط هم محض ریا! تا کور شود هر آنکه نتواند دید!!
بعد یه چیزی تنمون بود به نام کاپشن که اونم به سرنوشت پیرهن بیچاره دچار شد فقط دیگه دستمون بش نرسید یعنی همون دوستان بردنش به عنوان تبرک !! داستان این بود که اینا دیده بودن تو مشهد یکی شفا میگیره لباساش رو تیکه تیکه میکنن میبرن فکر کرده بودن اون وسط ما شفا گرفتیم خلاصه از ما انکار و از اینها اصرار! بردن دیگه . . .
تا یه هفته بعد از عاشورا هم که سرفه هامون همراه با خلط خونی بود یعنی روم به دیوار اونقدر گاز فلفل و اشک آور و کوفت و زهر مار به خوردمون رفت که دیگه اکسیژن نمیساخت بهمون!
موند چی؟ موند اون مشت و مالایی که دادن بهمون مفت و مجانی  . . . به لطف رفقا زیاد نبود اما عمقش زیاد بود! مدتها طول کشید تا بتونیم راحت بخوابیم و غلت بزنیم!!

یادمه عاشورا شب بود . . . نشسته بودیم لب خیابون و فکر میکردیم که چی شد . . . تازه دوزاریمون افتاد که ای داد بیداد ما هنوز زنده ایم؟! حرمت امام حسین رو جلو ما شکستن و ما هنوز زنده ایم؟! از زنده بودن هم پشیمون شده بودیم! تازه یادمون افتاد که باید زار بزنیم به حال خودمون که چرا موندیم پس؟!تا مدتها داشتم به این فکر میکردم که اگر جای اونی بودم که زیر پل حافظ بلوک جدول سیمانی انداختن روی سرش بودم تو اون لحظه که اون بلوک میخورد تو سرم چه حالی داشتم یعنی چی حس میکردم ؟! یا مثلا اگر جای اون بسیجی ای بودم که اونقدر زدندش که بعید میدونم زنده مونده باشه (هرچند پیگیر هم نشدیم که زنده موند یا نه!) بودم چه حسی داشتم وقتی که با لگد میزدن تو صورتم و از فاصله ی 20 سانتی با آجر میکوبیدن به سرم اونم با تمام غیض و نفرتی که داشتند!؟ یا مثلا جای اون افسر نیرو انتظامی بودم که با چاقو زده بودن به رون پاش و نمیتونست راه بره و نشسته بود کنار دیوار تا یکی کمکش کنه و کسی حتی دست هم بهش نمیزد و دست که هیچی شده بود سیبل تمرین سنگ اندازی از راه دور و نزدیک چه حالی میتونستم پیدا کنم؟! یا مثلا اگر جای اون مردی بودم که جلوش چادر از سر زنش کسیدن و کتکش زدن آیا میتونستم بعد از اون روز تو چشمای همسرم نگاه کنم یا حتی اینکه زنده بمونمو دق نکنم از داغی که روی غیرتم میوند از اون ماجرا؟! یا راحت تر بگم اگر 20 سال بعد که اسناد این روزها منتشر میشد و تاریخ نویس ها تاریخ اون روز رو تعریف میکردن و فرزندم سوال میکرد که بابا شما اون روز کجا بودی و چی دیدی و چی کار کردی و اصلا کی به کی بود و بشین تعریف کن چی داشتم که بگم؟! و اما الان 2 ساله دارم فکر میکنم که اگر روزی من باشم و امام زمانم و کلی دشمن روبه رومون ... آیا خودم رو سپر میکنم که خراشی به امامم وارد نشه یا نه؟ میرم پشتش قایم میشم؟!

حکایت ، حکایت مظلومیته! مظلومیت رهبری، بچه بسیجی ها، مردم، اسلام و انقلاب . . . و همه ی ما مقصریم در این مظلومیت! 9 دی نباید برای ما نقطه ی اتمام باشه ، برای ما 9 دی نقطه ی شروعه! شروع عصر اقتدار . . . دورانی که تمام ملت ها و مردم های قبل از ما آرزوی زیستن در اون رو داشتن و ما چقدر خوشبختیم ...


  به قلم یک امُلیسم : دیده بان(امُل)

  نظرات دیگران  


  از روی درد!

پنج شنبه 91 اردیبهشت 28 ساعت 4:45 عصر

نمی دانم باید بنالم یا آه و حسرتی بکشم از روزهایی که نیست و از کسانی که نماندند و از حرفهایی که زده نشد!
شاید همین بوده که تا اینجای کار هر جا که رفته ام و هر کسی را که دیده ام نصف حرفهایم تعریف از روزگاریست که برای ما غریب نبوده و هست و خدا داند که در این هست و نیستش چه برای ما داشت که خود نمی دانیم.
سید جان، دارم به بهانه ی اولین سلامی که کردیم می نویسم و چه دردناک و سوزاننده است که به سلام دهم نرسیدیم و لاجرم خدا حافظی نکرده مهمان خانه ی ابدی ات شدی و ما ماندیم با کلی خاطره ای که این روزها همه سعی در فراموش کردنش دارند و ما دست و پا می زنیم که به خدا روزی همین حوالی بودند کسانی که نگذاشتند تهران کوفه شود!
ای دریغ و حسرت همیشگی . . . تهران! شهر من؛ راستی یادت می آید بهمن 87 را که با رفقا می رفتیم پارک لاله فوتبال بازی کنیم و بحث می کردیم که فلانی می آید یا نه و محمد بد و بیراه می گفت به رئیس جمهور و ما می خندیدیم چون می دانستیم حرص پدرش را می خورد که معاون فلان وزیر بوده و دکتر که آمده بود شده بود مشاور همان وزیر و توقع داشت که وزیر بشود و نشده بود و چنان خاتمی را می پرستید که نقد به او را همطراز سبّ پیامبر و ائمه می دانست و ما هم مرتد بودیم چون به خاتمی جز نقد چیزی وارد نمی دانستیم!!

یادت که هست اسفند 87 من قم بودم و دور از هر گونه وسایل ارتباطی و حتی موبایل هم آنتن نمی داد که خبر دادی موسوی جای خاتمی می آید و کلی خنیدیدم با هم که بعد از انتخابات باید بگوییم "مرگ بر ضد ولایت فقیه ، موسوی" و پدرم چقدر داد و بیداد سرمان کرد که نگویید و تفرقه ایجاد نکنید و ما میدانستیم چیزی که دیگران سعی در انکارش داشتند و چه تنها بود آن روزها رهبر!
یادش بخیر خرداد 88 که هر روز می رفتیم یک جایی و من هم قید درس و دانشگاه را زده بودم و فکر و ذکرم این بود که نکند انقلاب به دست نا اهلان بیفتد که آن موقع نتوانیم سرمان را جلوی امام و شهدا بالا بگیریم و بشویم مصداق آخر تابع له علی ذلک "اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد . . ." ! یادش بخیر روزی که میتینگ هواداران موسوی در سالن حجاب بود و کلی فحش خوردیم و کلی خندیدیم مبادا درگیری بشود و ما هم مثل همیشه بشویم بدهکار جماعتی که فقط طلب دارند از این انقلاب! تجمع هوادارن دکتر در مصلی را که یادت هست حتما؟! نفسمان بالا نمی آمد آن جلو از صبح رفته بودیم برای اینکه همه بدانند ما هنوز هم یک تار موی گندیده ی دکتر را به صد تا ریش رنگ کرده ی امثال خاتمی نمی دهیم و چقدر خندیدیم به آن پرچمی که رویش نوشته بود "جیگردار نژاد" ! راستی شب مناظره ی تاریخی را به یاد داری؟! وقتی دکتر حرف آخر را اول گفت و همه دهانمان باز مانده بود که واویلا! این چه بود که گفت و چه جسارتها به ساحت مقدس فلانی و . . . بعد همین مناظره بود که محمد زنگ زد و هر چه از دهانش در می آمد به من و دوست و رفیق و آشناهایم گفت که این نامزدی که از او حمایت می کنید بی غیرت است که عکس زن حریف را آورده و پخش کرده و من چقدر با خنده به او گفتم آخر او که همیشه کنار این آقا با اون ظاهر بزک کرده همه جا هست دیگه حالا این شده بی غیرت و شما مظهر غیرت؟! ولوله ای شد که خودت دیدی! من شده بودم طرفدار دیکتاتوری و مزدور و دزد و مواجب بگیر و از همه مهم تر یک عامل اطلاعاتی و رفقا شده بودند مظهر آزادی خواهی و نهایت غیرت و روشنفکری . . . چه شبها که با هم تا صبح در خیابان ولیعصر و اطراف نچرخیدیم و به سادگی عده ای نخندیدیم!

22 خرداد بود که هر جا می رفتیم صف چند ده نفری بود و آخر سر هم در مدرسه ی شهدای گمنام رای دادیم و برگشتیم که برویم هیئتمان سر خیابان رودکی! بچه ها چه شعارهای جالبی ساخته بودند و می خواندند، یادت هست؟! " امشبی را موسوی در خانه اش مهمان است . . ." و هادی چقدر خودش را کنترل می کرد که هیچ نگوید و رفاقتش را خراب نکند که شواهد همه پیروزی دکتر بود و بس!اصلا باور نمی کردم بچه ها اینقدر هوادار دکتر بوده باشند کم کم داشت برای ما هم امر مشتبه می شد که ما در اقلیتیم اما . . . الله اعلم! بعد از هیئت رفتیم میدان انقلاب، بچه ها تماس گرفتند که درگیری شده! ترس همه ی وجودمان را برداشته بود که نکند راست باشد و دعوا بر سر چیزی شده که علی القاعده باید از آب بینی بزغاله ای بی ارزش تر می نمود برای مردان سیاست ما . . . !
شهر من ! یادت می آید وقتی سید را زدند و صورتش از خون سرش سرخ شده بود چقدر خندیدیم و حال کردیم که برای انقلابمان یک سیلی خورده ایم و فردای قیامت رو سیاه شهدا نیستیم؟! سید چقدر حرص می خورد که نمی تواسنت یک دل سیر بخندد که تا لبش باز می شود سرش درد می گرفت! چه دورانی داشتیم با تو تهران! یادت هست بچه محل ها را که 6 تایشان 30 خرداد رفتند و بر نگشتند؟! یعنی برگشتند ها اما چه برگشتنی؟! آن یکی سوخته بود و نگذاشتند مادرش نگاه به جنازه اش بیندازد، یکی آنقدر صورتش له شده بود که باورت نمی شود این همان سعید است که عشقمان این بود که با او هیئت حاج سعید برویم ماه رمضان و آن یکی هم که جلوی یک گلوله ی فسقلی کم آورده بود و هیچ، گلوله به قلبش خورده بود و تا جایی که یادم است نفس نمی کشید! باقیش را هم که خود میدانی در خیابان های خودت جان داده بودند!

تو چقدر بی معرفتی تهران! یکبار نشد اعتراضت بلند شود به کسانی که مفت زنده اند و مفت می خورند و مفت راه می روند و مفت خودفروشی می کنند و چقدر اعصابم خورد می شود وقتی میبینم دقیقا همانجایی که زیر دست و پا داشتیم له می شدیم چند دخترک بزک کرده منتظرند تا کسی بیاید و سوارشان کند به مقصدی نا معلوم و شابد معلوم و شبی با هم باشند که بود و نبودشان فرقی ندارد!
چقدر بی وجدانی تهران! یادت رفته که تو را مجانی نگه نداشتیم و فقط عشقمان این بود که فردا که بچه هایمان به دنیا بیایند خاطره ای داریم از انقلابی که خودمان حفظش کردیم و دیگر حسرت نبودن در 30 خرداد 60 را نمی کشیم که اگر بودیم فلانی میکردیم و چنان! خلاصه اینکه ما بودیم و نرفتیم و فریاد زدیم نام اماممان خامنه ای را که تنها دلخوشی این روزهایمان در تهران است!

راستی یادت می آید عاشورای 88 را؟! شبش به مامان بابا گفتم که فردا را رضایت بدهید و بیرون نیایید که تهران کربلاست و خواستم که دعا کنند که کم نیاورم و دلم قرص شود که اگر پشت می کردم به دشمن به حسین پشت کرده بودم و حسین برای من یعنی 23 سال زندگی در هوای عاشقی، حسین برای من یعنی باری که 124000 پیامبر باید می کشیدند تا به سر منزل برسد و این روزها بر گردن ما بود و بعد از ما هم خدا داند . . . حسین برای من یعنی راهیان نور و شهدا و عشق لباس خاکی و بیسیم و چفیه و کلاه بافتنی! اصلا چه بگویم؟ حسین برای من یعنی همه چیز از هوا و آب و غذا گرفته تا بسیج و درس و دانشگاه و نماز و منبر و خلاصه همه چیزی که با آنها عشق می کنم!
آن شب مادرم گفت که بی خود می کنند کاری کنند عزای فرزند فاطمه است و هر کسی با این دستگاه در بیفتد حسابش با خودشان است و غمت نباشد که ما از این چیزها دیده ایم آن اوایل و پدرم که همیشه مظهر میانه روی بود برای من گفت هیچ غلطی نمی کنند و گفتم بابا خر است دیگر یک وقتی جفتکی می اندازد و من دل نگران شما می شوم و نمی توانم راحت باشم که گفت چیزی نمی شود! گفتم میزنند ها!! گفت خب ما هم میزنیم و با این حرف انگار بر من حجت تمام شد که دیگر حرف جنگ است و قانون جنگ که اگر زدند بزن با همان قدرت و با همان گستردگی!! عاشورا شب را یادت هست؟! ساعت 2 نیمه شب که رفتم خانه دیدم چشمان بابا کاسه ی خون است از بس گاز خورده بود و صورتش هم سوخته بود و من را که دید فقط لبخند زد که دیدی هیچ غلطی نتوانستند بکنند؟!

بگذریم که حرف بسیار است و دلم نمی خواهد مفت برای کسی چیزهایی را تعریف کنم که مفت ندیده ام و برایم خیلی هم ارزان نبوده و بعضی از خاطرات به قیمت جان سید و سعید و امثالهم برای ما مانده است و این هفته که شنیدم مسافر کربلا ام چقدر دلتنگ بچه ها شدم و چقدر سکوت کردم در مقابل نگاه هایی که سوال می کردند دردت چیست که اینقدر پژمرده شده ای؟!
فقط این را بدان شهر شلوغ و کثیف من، شهر بی فرهنگی و بی قانونی، شهر خاطرات پر از التهاب، شهر دوست و دشمن، شهر تنهایی بچه حزب اللهی ها، تهران من . . . برای داشتنت زحمت کشیده ایم و برای همین است که دوستت دارم . . .
واقعا دوستت دارم که شاهد عشقبازی اصحاب سید علی بوده ای و سید علی در هوای تو تنفس می کند که نفس همه ما به نفس او بند است!
کسی چه میداند که دفاعم از تو نه سرکوفت به شهرستان هاست و نه توهین به آنها که تنها دلیلش این است که با تو شبها و روزهایی را گذراندم که انگار در وسط دهه 80 و قرن 21 برگشته ایم به دهه 60 و اصلا بگو روز اول تاریخ و جنگ حق و باطل! تو برای ما نماد چیزی هستی که همه چیزمان است . . . شهر غم ها و غصه های من ، شهر شادی و خوشحالی من، شهر عشق و تنفر من، شهر من تهران!

پ.ن:

قضیه من و تهران ناموسی است! لطفا شوخی نکنید!!


  به قلم یک امُلیسم : دیده بان(امُل)

  نظرات دیگران  


  قحطی!

پنج شنبه 90 بهمن 13 ساعت 10:5 صبح

http://rajabbeigi.ir/attachment/2969.jpg

این روزها تحلیل گر زیاد شده! یعنی زن و مرد ، پیر و جوون شدن یه پا تحلیل گر سیاسی - فرهنگی - اقتصادی - اجتماعی و غیره!! از مسائل اعتیاد و قاچاق کالا گرفته تا روابط بین الملل و داخلی و بازار ارز و سکه و . . . به قول شهید مهدی رجب بیگی : این روزها مد شده است به محض آن که چهار نفر در جایی دور هم می نشینند، یکی شروع می کند به بحث و تفسیر پیرامون اوضاع سیاسی روز، آن چنان که گویی، چهل سال مفسر اخبار بوده است و چنان با ژست های ناظران سیاسی صحبت می کند که انگاری شغلش همین است.
بعضی از این تفاسیر نتایج جالبی هم دارند. مثلاً آقای ناظر سیاسی ممکن است از یکطرفه شدن خیابان «سلسبیل» نتیجه بگیرد که کار «سبیل دارها» را می خواهند یکطرفه کنند و پدرشان را دربیاورند!

اینها مقدمه ای بود برای خاطره ای که می خوام تعریف کنم از یک روز نسبتا سرد و برف و بارونی تهران خیلی بزرگ!!
ساعت 10 جلو سازمان بسیج دانشجویی (لانه جاسوسی) قرار داشتیم؛ ساعت 9 بود و من هنوز راه نیفتاده بودم به هوای اینکه تا در مترو با فشار تی (بی آر تی سابق) میرم و بعدشم که دیگه ده دقیقه راه بود! همینطوری تو صف مملو از جمعیت ایستاده بودم و به خودم تف و لعنت میفرستادم که ای کاش پیاده می رفتم و حالا هم که پول دادیم دیگه نمیشه و حیفه 200 تومنه که الان عین لنگ کفش وسطه بیابونه! خلاصه یه اتوبوس اومد و ما جا نشدیم؛ اتوبوس دومی که اومد با زور جا کردیم خودمون رو که یهو دیدیم اِ اِ اِ وسط خانوماییم که . . . نگو صبح 12 بهمن همزمان با آغاز فجر 34 انقلاب تغییر رویه داده و اتوبوسا قر و قاطی شده با یاد اون اوایل انقلاب (احتمالا برای این بود که برای مردم تداعی کنه خاطرات!) خلاصه به هر زور و زحمتی فاصله گرفتیم از جمعیت نسوان و چسبیدیم به در که آماده شیم پیاده ادامه ی راه رو بریم!! یه خانمی به آقایون اعتراض می کرد که چرا اومدین تو قسمت خانما . . . یه آقایی می گفت که نظام عوض شده و هر هر می خندید . . . منم که حساس! به بغل دستیم که یه جوون همچین ظاهرالصلاح بود گفتم آره عوش شده حالا هم دارن خر داغ می کنن این بنده خدا هم احتمالا تو نوبته که اینقدر خوشحاله!
یهو اون وسط که جر و بحث شده بود یه خانم با هیکلی درشت و عظیم اظهار فضل کرد که " مملکت قحظی اومده، مگه نمیبینین اوضاع رو؟ همین روزاست که . . ." حساسیتم بیشتر شد . . . هی دل دل کردم که بگم یا نه؟! آخر سر دیدم نزدیک ایستگاه شدیم سریع پروندم : " مشخصه از زور قحطی و نخوردنه که شما 100 کیلو اضافه وزن دارین . . . بمیرم که روی زردتون رو با سرخاب سفیداب معمولی نشون میدین!" گفتن این جمله همان و رگبار بد و بیراه اون خانمه همان . . . ولی حال داد! هم یه خنده ی حسابی کردیم هم معنی قحطی زدگی رو فهمیدیم . . . .

نتیجه ی اخلاقی : مقصر خودمونیم که اونقدر ساکت نشستیم و نگاه کردیم همه به خودشون اجازه میدن از هر فرصتی برای توهین و تمسخر انقلاب استفاده کنن . . .

پ . ن:
شهید همت : ننگ تاریخ بر پیشانی ما خواهد ماند اگر ذره ای از حق شهدا عقب نشینی کنیم
به نظرتون حق شهدا چیه؟!


  به قلم یک امُلیسم : دیده بان(امُل)

  نظرات دیگران  


  فیس بوک یا face book ؟!

سه شنبه 90 دی 13 ساعت 1:20 صبح

حرف راجع به اینکه دشمن از هر راهی برای صدمه زدن استفاده می کنه زیاده اما مشکل اصلی اینه که همه میدونن داستان چیه اما کسی حرکت مثبتی نمی زنه!
گلومون پاره شد بسکه گفتیم که بابا جان هیچ گربه ای محض رضای خدا ماهی نمیگیره!

درسته که خیلی ایده آله که از سلاحه دشمن برای صدمه زدن به خودش استفاده کنی اما باید دید اصلا تویی که میخوای از اون سلاح استفاده کنی طرز کار باهاش رو بلدی یا نه؟!
سربسته میگم که خیلی از دوستان "ظاهر الصلاح" رفتن تو شبکه اجتماعی face book که مثلا مقابله کنن با شبهه افکنی دشمن و بتونن پاسخگو باشن اما بعد یه مدت از بس فضا باز بود و هیشکی به هیشکی نبود که صدای فیس فیسشون درومد!

وقتی یه تخریب چی میخواد کار کنه باید همیشه حواسش جمع باشه! در تخریب اصلى وجود داره که مى گن: «هر موقع مین را پیدا نکردید، به زیر پاى خودتان شک کنید». یعنى اگر مینى رو پیدا نکردى زیر پاى خودت رو بگرد که باید مطمئن باشى الان مى رى روى هوا!! داستان امروز ماست!!
اگر گشتی دیدی همه چیز جوره اما یه چیزی این وسط مسطا ایراد داره اول باید زیر پای خودتو نگاه کنی ببینی داری کجا قدم میزاری!

ایراده کار میدونی چیه؟ آدمای مجازی رو زیادی جدی گرفتیم! نشستیم هی تو فضای مجازی میزنیم تو سر و کله ی هم که فلان است و فیسار . . . نکنه غافل بشیم از دنیای حقیقی!

آقا اصلا face book  خوب! مگه بالاترین نبود؟ چند تا بچه حزب اللهی توش فعال بودن؟! به جرات می گم چیزی در حد 2% فعالین امروز face book (!) حالا مثلا یه سالم تو بالاترین دری وری می نوشتن! تهش چی شد؟! face book هم همینه! هر چند امروز دیگه کسی نمیگه رفتم تو این شبکه اجتماعی که دفاع کنم! چون حقیقتا کار موثری هم نمیشه اون چنان اونجا انجام داد!

اللهم اجعل عاقبت امورنا خیرا . . .



  به قلم یک امُلیسم : دیده بان(امُل)

  نظرات دیگران  


  رفیق گرمابه . . .

چهارشنبه 90 آبان 4 ساعت 5:19 عصر

داستان ما با عمو محمود بر میگرده به اون روزی که پای صندوق نشسته بودیم و یکی از خواهرای بسیجیمون اومد و گفت به هاشمی رای ندین ها! اگر رای بیاره بدبخت میشیم، ملت از این هم گرسنه تر میشن!

ما هم که دیده بودیم ملت چقدر گرسنه هستند که میخوان از روی لباس همو بخورن یه ضرب و تقسیم و ده بر یک ساده کردیم و فهمیدیم که بـــــــــــــله ، راست می گوید این خواهرمون و رای رو دادیم به عمو محمود! والا ما کجا میشناختیم عمو کیه و از کجا آمده و آمدنش بهر چی بوده و اینا!

تو اون 4 ساله ما کلی خر کیف بودیم از اینکه همچین رای دادیم و عمو هم رای آورده و قراره مردم دیگه گرسنه نباشن و همدیگه رو نخورن! شاد و شنگول رسیدیم به بهمن 87 . . .بحث ها اونقدر داغ شده بود که یواش یواش داشت دست و پنجول و دماغ یه عده ای رو جزغاله میکرد! ما هم که همچنان شاد و شنگول بودیم و میگفتیم یه روزی ملت دیگه از روی گرسنگی همو نمی خورن و اینا!

یادم میاد با یکی از اقوام شوخی می کردیم و شعار می دادیم " مرگ بر ضد ولایت فقیه " بعد هم بلافاصله می گفتیم البته منظورمون اصلا آقای میم نیس!اینکه پیش بینی درست ما از شخصیت آقای میم از روی بصیرت بود یا جو زدگی یا هر چیز دیگه ای بماند مهم این بود که پیش بینی ای بود که درست از آب درومد و باعث شد کلی آدم به ما ایمان بیارن!(باور نداری بیا و ببین! مکتب فکری شاسکولیسم از همینجا پایه ریزی شد دیگه!!)

قبل از انتخابات ما بودیم و عمویی که کلی نقل ازش بود که چپ بود با اونی که بود!(ازین سر بسته تر؟!)

بعد از انتخابات یهو ما بودیم و یه عده ای منافق و یه عمویی که دیگه عمو نبود و داشت زور میزد که بشه عدو! اما خب با دعای خیر ملت برای شفای مریض ها این عمو عدو نشده تونست که عمه بشه حداقل! عمه شد تا امروز بتونه رسما گند بزنه به این آرمان که " ما از هر که بگذریم از رژیم سفاک آل سعود نخواهیم گذشت" . . . . نامه تسلیت میزنی ؟! به یارو خیکیه میگی خادم الحرمین؟! ای دل غافل . . .  حیف که عمه ای!!

امروز هم خداییش پشیمون نیستیم به خاطر خیلی چیزها . . . . بعضا باعث افتخاره که بتونیم قلم پای عمو ها و عمه ها و عدو های عزیز رو بشکنیم که ما را یک ماه بس است !

پ.ن:

کلی نوشته بودما!

یه بنده خدایی نشست رو کی برد بعد همش پرید بعد منم خلاصه کردمش شد این!

(ادامه مطلب رو ببینید باحاله!) 

ادامه مطلب...

  به قلم یک امُلیسم : دیده بان(امُل)

  نظرات دیگران  


  معیار (2)

دوشنبه 90 شهریور 21 ساعت 11:40 عصر

گلایه کرده از رواج تهمت و غیبت این روزها در جامعه بر علیه هر کسی و هر چیزی و البته بیشتر در فضای سیاست!
میگم خیلی از اینایی که میگی اصلا تهمت نیست بخشی از واقعیته که ما ازشون بی خبریم! یعنی عموما تعریف تهمت در سیاست چیزی فرای اون تهمتیه که در عوام معروفه!!

حدیث میاره و آیه که چه و چه!!اما من این وسط فقط می پرسم که تهمت رو تعریف کن بعد !تو اصول با هم مشکل داریم ؛ حتی ما بچه مذهبی ها! گاهی تند و گاهی کند . . . . اصلا بگذریم!طرف کلی توهین کرده به کسایی که تهمت میزنن(به زعم او تهمت می زنن!) و بعد خطاب به همه ی بچه مذهبی ها توپیده که چرا و چه!
بعد من میگم خب خودتم که به همه توهین کردی چون همه رو خطاب کردی و مطمئنا همه ی مذهبی ها اهل این حرفها نیستند!

نمیتونه جواب بده!اما باز قبول نمی کنه!استناد میکنه به یکی از نویسنده های مشهور نتی در فضای بچه مذهبی ها!(خانم کاف آ)میگه ایشون مطلب منو تو ریدر شیر کرده و حداقل 2000 نفر(اینکه آمار از کجاست رو نمیدونم! یعنی مطمئنا اینقدر نیست!!) این مطلب رو خوندن! و کسی اعتراضی نکرده!میگم یعنی اگر بری بین یک میلیون وهابی و فحش رو بکشی به امام علی(ع) و بعد هیچ کسی هیچی نگه یعنی حرفت درست بوده؟! معیار این 200 نفرند یا آموزه های دینی؟!
هیچی نمیگه! آخرشم قبول نکرد که نکرد!!

سوالات :

1- یعنی بین این به نقلی 2000 نفر بچه مذهبی یک نفر انسان صالح وجود نداشته؟
پاسخ: لزوما نه اما شما اول ثابت کن 2000 نفر این مطلب رو خوندن و درد جواب دادن گرفتن!

2- آیا کسی که نویسنده ی خوبیست لزوما آگاه به مسائل دینی هم هست؟
پاسخ : خیر! مثل کسی که ممکن است شهردار خوبی باشد اما لزوما شونصد سال هم که کاندید بشه باز رای نمیاره مثل قالیباف!

3- بین تهمت در سیاست و تهمت در عام تفاوتی هست؟
پاسخ : به علت تفاوت مبنایی مباحث بله! تهمت در سیاست معنایی متفاوت از تهمت در عامه دارد! اما تهمت بد است و اخ و تف در هر حالتی!

4- آیا هر کسی بدون اطلاع در مورد هر چیزی میتواند حرف بزند؟
پاسخ : این روزها همه دانای کل هستند از درمان درد زایمان گرفته تا حل مشکلات سیاست جهانی! حرف می زنند و نظر میدهند مبادا محکوم به لال بودن شوند!

و قس علی هذا . . .


  به قلم یک امُلیسم : دیده بان(امُل)

  نظرات دیگران  


  بیچاره تو . . .

پنج شنبه 90 شهریور 3 ساعت 3:27 عصر


یکهو میبینی کلی خبر در مورد آدمایی که به خاطر امر به معروف یا نهی از منکر صدمه ی فیزیکی دیدن میشه صدر اخبار ؛ بعد تازه داری فکر میکنی که خب این اتفاقا که طبیعی شده برای ما یعنی زیاد دیدیم اما تا حالا اینقدر برای رسانه ها مهم نشده بود، خبر می رسه که روح الله داداشی رو کشتند! اونم با چی؟ چاقو!! همونی که چند ماه بود خیلی مهم شده بود !
اصلا میدونی چیه؟ این قضیه بو داره!! همونطوری که یکهو شد تیتر اخبار، امروز اصلا هیچ خبری حتی از حال اون بنده خداهایی که اونهمه مهم شده بودند هم نمیدن آدم ببینه آخر ماجرا چی شد!

هزار بارم که بگی اما من میگم یک جای این قضیه لنگ میزنه ، آخه نمیشه که ! ما خودمون بچه فلاحیم! زیاد دیدم چاقو کشی و دعوا و کتک کاری اما چرا حالا مهم شده بود؟! کی این وسط نفع می برد خدا داند . . . !
بگذریم . . .

داشتم بیانیه می نوشتم برای روز قدس بزنیم تو سایت دانشگاه دیدم اصلا مغزم کار نمیکنه! این شبا آدم هر جایی میره دچار شک میشه . . . تو همه چی!

شب قدر کلی شاد و شنگول میشی که دیگه امشب تیر خلاص رو میزنم و دیگه راحت . . . بعد مراسم با کلی حس و حال میای بیرون که بری خونه یه 2 رکعت نماز باحال بزنی به این کمر تازه چشمت همون جلوی در هیئت ها همون جلو نه 100 متر اون طرف تر؛. . . (ادامه مطلب رو بخونید!)

+لینک این مطلب در :

عمارنامه

ادامه مطلب...

  به قلم یک امُلیسم : دیده بان(امُل)

  نظرات دیگران  


  معیار!

سه شنبه 90 خرداد 31 ساعت 4:37 عصر

فلان فیلم رو دیدی؟ خیلی مزخرفه! اصلا مفت هم گرونه چون خوشم نیومد!

فلان آهنگ رو شنیدی؟ اه اه انگاری طرف تو بیت خلاء داد و بیداد میکرده! اصلا به درد نمی خوره چون خوشم نیومد!

فلان کس رو دیدی چقدر بی ریخت و ضایس؟! انگاری از زیر تریلی اومده بیرون اصلا تصادفی که هیچی اسقاطیه!! خلاصه منکه خوشم نیومد ازش به درد نمی خوره!

.

.

.

فیلم مزخرف پایان نامه . . . . فیلم فخیم و با وقار و گوگولی مگولی و خوشگل مشگل و خلاصه همه چی تمومه جدایی نادر از سیمین!

اینارو گفتم گه برسم به اینجا که یه عده ای خودشون رو کردن ملاک همه چیز! حالا باز خودشون 2 زار می ارزیدن یه چیزی اما با توجه به معیار های عرف و دینی طرف رو نمیشه اصلا بهش گفت آدمیزاد بعد میاد نطق میکنه که آره فلان چیز خیلی مزخرفه! چرا؟ چون بر علیه ماست یا مثلا ما رو برده زیر سوال و از این حرفا !

تو دانشگاه که راه میری کلی از این جور آدما رو میشه دید زد کسایی که تا دیروز بزرگترین مشکلشون قبولی تو کنکور بود و نهایتا اینکه وقتی اومدن دانشگاه چطوری با دخترا یا پسرا برخورد کنن که سه نشه! و بعد از قبولی از اول مهر همون سال قبولی شدن یه پا کارشناس و روشنفکرو امثالهم!

مثلهم کمثل الحمار . . . . . .

به استاده میگی چرا به فلانی نمره دادی الکی؟ میگه حیوونی بزار زودتر تموم کنه بره از خونش دور افتاده!

بعد یارو هرتکی مدرک میگیره بدون تخصص بعد میاد کار بهش نمیدن میشه مثلا لیسانسه ی بیکار!

بعد خود همین طرف میاد به همه میگه الان لیسانسه هاش بیکارن!

بعد همین میاد برای اشتغالزایی همین بیکارا تز از خودش ول میکنه تو هوا!

اما اگه از همون اول بهش میفهموندن که بابا . . . . . تو هیچی نیستی جز یه بچه ی بزرگ این اتفاقا نمی افتاد!!

+ سیاه نمایی کردیم کمی!

++ این ترم خیلی جدی 3 واحد رو افتادیم فقط به جرم . . .  .  بگذریم!

یا علی



  به قلم یک امُلیسم : دیده بان(امُل)

  نظرات دیگران  


  مادر

شنبه 90 فروردین 27 ساعت 2:23 عصر

ما بی خیال حرمت مادر نمی شویم . . . .

عمرا اگر یه عده ای بفهمن ماها چی میگیم و چی میشه که 20 روز فاطمیه و 2 ماه محرم و صفر مشکی میپوشیم آخرش هم متهم میشیم به غمگین بودن و بعضا افسردگی!!!

بعد اونی که سادیسم داره و انواع فرنی ها و مالیخولیا و غیره میشه اجتماعی و شاد . . . . .

دنیاس دیگه

نچرخی می چرخوندت . . .

چی میشه که همه چی برعکس میشه این اصله؟!

یه وقتی میگیم طرف لقمه حروم خورده و یا مسئله ی دیگه ای داره (بنا به حدیث وارده از امام صادق(ع)) اونوقت میاد جلو امام حسین رو میگیره و سرش روبه نیزه میزنه . . . حالا موضوع اینه که چی میشه و طرف به کجا میرسه که همه چیز رو برعکس میبینه؟

مصداقش هم اینه که به جای اینکه ماها طلبکار باشیم بابت بی حجابی و فساد جامعه ، یه عده ای از ماها طلبکار شدن بخاطر گندایی که خودشون زدن!!

دیدی میان میگن : آره شما بسیجیا گند زدید به اعتقادات مردم!

ما نفهمیدیم بسیجی ها دوست دختر بازی رو ترویج کردن ؟ بسیجی ها عریان بودن رو رواج دادن؟ بسیجی ها گفتن حیا رو بخورن یه آب هم روش؟!

خلاصه اینکه داستان داریم . . . .

یه وقتایی باید با مشت زد تو دیوار !

پ.ن:

کسی تو مدینه به یاری ما نمیرسه . . . .



  به قلم یک امُلیسم : دیده بان(امُل)

  نظرات دیگران  


  راهیان . . . نور!

چهارشنبه 89 اسفند 11 ساعت 1:51 عصر

دل

گوش

چشم

کنترل نشد!

نه دلی مانده و نه گوشی و نه چشمی!

امسال شهدا هم . . . .

گله دارم!


  به قلم یک امُلیسم : دیده بان(امُل)

  نظرات دیگران  


   1   2      >
: لیست کامل یاداشت های این وبلاگ :