سفارش تبلیغ
صبا ویژن

  قحطی!

پنج شنبه 90 بهمن 13 ساعت 10:5 صبح

http://rajabbeigi.ir/attachment/2969.jpg

این روزها تحلیل گر زیاد شده! یعنی زن و مرد ، پیر و جوون شدن یه پا تحلیل گر سیاسی - فرهنگی - اقتصادی - اجتماعی و غیره!! از مسائل اعتیاد و قاچاق کالا گرفته تا روابط بین الملل و داخلی و بازار ارز و سکه و . . . به قول شهید مهدی رجب بیگی : این روزها مد شده است به محض آن که چهار نفر در جایی دور هم می نشینند، یکی شروع می کند به بحث و تفسیر پیرامون اوضاع سیاسی روز، آن چنان که گویی، چهل سال مفسر اخبار بوده است و چنان با ژست های ناظران سیاسی صحبت می کند که انگاری شغلش همین است.
بعضی از این تفاسیر نتایج جالبی هم دارند. مثلاً آقای ناظر سیاسی ممکن است از یکطرفه شدن خیابان «سلسبیل» نتیجه بگیرد که کار «سبیل دارها» را می خواهند یکطرفه کنند و پدرشان را دربیاورند!

اینها مقدمه ای بود برای خاطره ای که می خوام تعریف کنم از یک روز نسبتا سرد و برف و بارونی تهران خیلی بزرگ!!
ساعت 10 جلو سازمان بسیج دانشجویی (لانه جاسوسی) قرار داشتیم؛ ساعت 9 بود و من هنوز راه نیفتاده بودم به هوای اینکه تا در مترو با فشار تی (بی آر تی سابق) میرم و بعدشم که دیگه ده دقیقه راه بود! همینطوری تو صف مملو از جمعیت ایستاده بودم و به خودم تف و لعنت میفرستادم که ای کاش پیاده می رفتم و حالا هم که پول دادیم دیگه نمیشه و حیفه 200 تومنه که الان عین لنگ کفش وسطه بیابونه! خلاصه یه اتوبوس اومد و ما جا نشدیم؛ اتوبوس دومی که اومد با زور جا کردیم خودمون رو که یهو دیدیم اِ اِ اِ وسط خانوماییم که . . . نگو صبح 12 بهمن همزمان با آغاز فجر 34 انقلاب تغییر رویه داده و اتوبوسا قر و قاطی شده با یاد اون اوایل انقلاب (احتمالا برای این بود که برای مردم تداعی کنه خاطرات!) خلاصه به هر زور و زحمتی فاصله گرفتیم از جمعیت نسوان و چسبیدیم به در که آماده شیم پیاده ادامه ی راه رو بریم!! یه خانمی به آقایون اعتراض می کرد که چرا اومدین تو قسمت خانما . . . یه آقایی می گفت که نظام عوض شده و هر هر می خندید . . . منم که حساس! به بغل دستیم که یه جوون همچین ظاهرالصلاح بود گفتم آره عوش شده حالا هم دارن خر داغ می کنن این بنده خدا هم احتمالا تو نوبته که اینقدر خوشحاله!
یهو اون وسط که جر و بحث شده بود یه خانم با هیکلی درشت و عظیم اظهار فضل کرد که " مملکت قحظی اومده، مگه نمیبینین اوضاع رو؟ همین روزاست که . . ." حساسیتم بیشتر شد . . . هی دل دل کردم که بگم یا نه؟! آخر سر دیدم نزدیک ایستگاه شدیم سریع پروندم : " مشخصه از زور قحطی و نخوردنه که شما 100 کیلو اضافه وزن دارین . . . بمیرم که روی زردتون رو با سرخاب سفیداب معمولی نشون میدین!" گفتن این جمله همان و رگبار بد و بیراه اون خانمه همان . . . ولی حال داد! هم یه خنده ی حسابی کردیم هم معنی قحطی زدگی رو فهمیدیم . . . .

نتیجه ی اخلاقی : مقصر خودمونیم که اونقدر ساکت نشستیم و نگاه کردیم همه به خودشون اجازه میدن از هر فرصتی برای توهین و تمسخر انقلاب استفاده کنن . . .

پ . ن:
شهید همت : ننگ تاریخ بر پیشانی ما خواهد ماند اگر ذره ای از حق شهدا عقب نشینی کنیم
به نظرتون حق شهدا چیه؟!


  به قلم یک امُلیسم : دیده بان(امُل)

  نظرات دیگران  


: لیست کامل یاداشت های این وبلاگ :