سفارش تبلیغ
صبا ویژن

  امل در جو مانده...

جمعه 86 فروردین 10 ساعت 8:42 عصر

بسم الله

بوی خوشی بر مشامم رسید دستی بر خاک زدم ومشتی  از خاک برداشتم...دستهایم بوی غریبی می دادن؛اری بوی این خاک بود... خاک زنده بود وبا من حرف میزد..برایم گفت از نجوا ها از زهرا زهرا گفتن ها از صدای شهادتین گفتن ها...از جون دادن ها

ازپر کشیدن ها،ازنماز شبها ...از زمزمه ها

 گفت بر این خاک ملائک قدم میزنن و خدا نظاره گر بر آنها، گفت مرا استشمام کن...آری بویی جز گل محمدی ویاس فاطمی نمی داد...

با صدای بلند گفت من خاک شلمچه هستم و بین خاک کربلا و من فرقی نیست...!!

گفت با وضو وارد شدی؟ با ادب وارد شدی؟

من خودم دیدیم دستهایی که با آسمان رفتن من خودم دیدم چشمان بی چشم  را... من دیدم که چگونه برای رسیدن به او سبقت میگرفتن من خودم شنیدم که در حال عروج جز حسین و زهرا چیزی بر زبان نمی آوردند من خودم دیدیم تشنه پرکشیدن ؛اری من جایگاه عروج مردان بی ادعا هستم...و تو از دل من چه می دانی ؟امروز که با این خاک حرف می زنی،و بر آن زانو زده ای.... بدان که برگزیده شده ای پس به آنان که تو را برگزیدند لبیک بگو و صدایشان بزن؛او گفت : تو بگو ، برای مردان این خاک چه کرده ای ؟

جوابی نداشتم...!!

و او با من وداع کرد...

یا محمد وعلی

التماس دعا ندارم

شادی روح داداش حسن فاتحه فراموش نشه


  به قلم یک امُلیسم : محمد یگان

  نظرات دیگران  


: لیست کامل یاداشت های این وبلاگ :